چهارشنبه 88 اسفند 5 , ساعت 10:43 صبح
اینجا کسی دلواپس ویرانی من نیست.
حالا که شبی هزار بار،
میان ظلمات خاموش این چهار دیوار سنگی،
رویاهایم را به انتهای مبهم فردا پیوند میزنم،
و روحم را...
که ابدیت مطلق زندگی ست،
لحظه لحظه، به فراموشی خواب میسپارم.
و تو، ای رویای دور و دراز
بگو کدام سمت محال آرزوی من ایستاده ای؟
که تا اجابت دعای من،
هزار خلسه بی بدیل
راه باقی ست.
بگو چقدر به نهایت پرواز مانده است؟
که بالهایم را از قفس مسلول این زندان بی عبور
به نشانه پریدن،
تکان بدهم،
که شاید شروع ساده ای باشد!
بگو با من بگو ای هراس بی دلیل
که تمام وحشت من، از خاموشی توست.
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]